اين بار نه از مصاحبه خانوادگي خبري است و نه از يك گفتگوي جنجالي هنري. اين بار گفتگوي من حال و هواي معنوي به خود گرفته است. از حج ميگويم و سفر به خانه خدا. سمانه پاكدل بازيگر جوان سينما و تلويزيون ايران در سنِ 25 سالگي به اين سفر رفت. اجازه بديد از حق دوستي چندين سالهام با سمانه استفاده كنم و بگويم وقتي ديدمش مثل ماه شده بود، پاك و بيآلايش بودنش را با چشمم ديدم، هالهاي از نور در چشمانش برق ميزد، وقتي از حس و حال آنجا ميگفت سكوت ميكرد، بغض ميكرد، گوشه چشمش تَر ميشد و بعد هم گريهاي از سر شوق، آنقدر كه من هم همراهش ميشدم. اشك ميريخت و ميگفت: تا تجربهاش نكني نميفهمي چه ميگويم، پرسيدم وقتي از پلههاي فرودگاه ايران پايين آمدي چيزي هم جا گذاشتي و گفت دلم را!! بخشي از سمانه در مكه ماند، راست ميگفت، ميگفت نشانههايي ديدم كه نشانه نبود چيزي شبيه به معجزه. چيزهايي كه حالِ خوبم را خوبتر كرد و حالا سمانه پاكدل محكمتر از قبل قدم بر ميدارد. او از حج، صحراي عرفات، مدينه، بيتالحرام و… گفت و از حسِ عجيبش و با حرارت ميگفت. حرفهاي متفاوت او را اين بار متفاوتتر بخوانيد.
* اين اولين باري است كه به مكه آن هم حج واجب ميروي؟
بله، تجربه بينهايت خوبي بود. براي اين كه اصلا به اين موضوع فكر نميكردم قسمتم شود كه به مكه بروم آن هم سفر حج و تازه حج واجب بروم. هنوز هم با اين كه برگشتهام برايم بسيار باور نكردني است. حج واجب بينهايت سخت است و اين حاج آقا شدن و حاجيه خانم شدن واقعا كار هر كسي نيست و اين تجربه كردن سختيها هم قشنگيهاي خاص خودش را دارد كه دلت ميخواهد اين سختيها را بكشي و تجربه كني.
* غير از سختي از جذابيتهاي آنجا بگو؟
يكي از جذابيتهاي مكه اين است كه در عين سختي تو در امن ترين نقطه دنيايي، خدا را شكر ما هيچ مشكلي نداشتيم مگر ميشود تو در جايي باشي كه خانه خداست، جايي باشي كه زادگاه علي است بعد امنيت نداشته باشي. هر كسي در حال خودش به سر ميبرد.
* قبل از سفرت از ديگران هم درباره آنجا پرسيدي؟
ممكنه من هر جايي از دنيا برم و با خودم بگويم اين جا ديگه بهترين نقطه دنياست و ممكنه هيچ اتفاقي برايم نيافتد و در امنترين نقطه دنيا قدم بر ميدارم و چيزي اذيتم نميكند، اين را از خيليها شنيده بودم كه سفر مكه را تجربه كردند كه مكه امنترين نقطه جهان است و باور كردم كه مكه امنترين جاي دنياست، جاي جاي مكه امنترين نقطه دنياست.
* از زيباييهاي آنجا بگو، چقدر شگفتزده شدي؟
همه زيبايي مكه يك طرف و آن زيبايي وصفناپذير و باور نكردني بيتالحرام يك طرف ديگر، هر چقدر بگويم كم گفتم، هر چقدر به خانه نگاه ميكني دلت سير نميشود، هر چقدر دنبال واژه ميگردي هيچ چيزي نداري كه بگويي. زيباست و باشكوه!!! درست است كه ما يك نماد و الماني از خانه خدا ميبينيم اما اين نماد آن قدر با عظمت است كه تو نميداني چه بگويي. زبانت قاصر ميشود از فَر و زيبايي اين مكان كه مگر ميشود؟ حسش ميكني. لحظهاي كه به آنجا رسيديم من هيچي نتونستم بگم قفل شده بودم و فقط نگاهش ميكردم. اين همه قداست باشكوه بينظير را.
* قبل از سفرت بزرگترين علامت سوالي كه توي ذهنت داشتي چي بود؟
مگر ميشود آدم به جايي برود كه خانه خداست و به هيچ چيزي فكر نكند، در باورم نبود و وقتي رسيدم ديدم كه واقعيت دارد و وقتي اين زمان يك ماهه گذشت و من به هيچ چيزي فكر نكردم و ديدم فقط خودم هستم و يك خلا كه مال خود توست و هيچ كسي حق ورود به آن را ندارد و يك چيز واحد وجود دارد به اسمِ خدا كه اين همه انسان براي زيارت خانه اش آمدهاند.
* مهمترين حسي كه در مكه تجربه اش كردي؟
آرامش بينظير و مطلقي كه تا نروي نميداني چه ميگويم، آرامشي كه بايد با تمام وجودت باورش كني، چيزي كه در جانت ريشه ميكند و تو حاضر نيستي آن را به كسي ببخشي. وقتي تو به آنجا ميرسي و به هيچ چيزي فكر نميكني، من هم همين طوري بودم به هيچ چيزي فكر نميكردم، انگاري هيچ مشكلي ندارم و همه زندگيام درست و همه چيز براي من كامل است. تو به يك سفر ميروي حالا هر جاي دنيا و ممكن است بينهايت هم پول خرج كني اما اين آرامش با هيچ چيزي قابل قياس نيست. وقتي جايي هستي كه همه آدمها در آن يك دست هستند، چه بيپول چه پولدار، چه سفيد چه سياه، چه سُني، چه شيعه، همه براي ديدار با يك معبود واحد. ديگر ميشود حرفي زد نه!!
* چه كشفي كردي، توي اين سفر به چي رسيدي؟
من در اين سفر به نكته خيلي مهمي رسيدم و اينكه پيغمبران ما علاوه بر اين كه انسانهاي معصومي بودند و گناهي را مرتكب نميشدند در عين معصوميت انسانهاي بينهايت باهوش و دانشمندي بودند، تو وقتي مُحرم ميشوي و تا وقتي كه مُحِرمي و آن لباس را به تن ميكني ديگر نميتواني لباس ديگري بپوشي. چرا اين قانون وجود دارد چون تو ديگر نميتواني به تجملات فكر كني، چيزهايي را به تو نشان ميدهد كه آخرت تو را رقم ميزند، آخرت يعني پايان اين زندگي و رسيدن به يك زندگي ديگر، مثل تغسير كردن، تو مو و ناخنت را ميزني و نميتواني در آينه نگاه كني. همه اينها يعني كه تو ديگر ظاهرت برايت مهم نيس
ت، اين كه مويت درست است يا نه، اين كه ناخنت درست سوهان خورده يا نه. اين كه ديگر امروز كدام لباس را بپوشم، مارك بپوشم، اين لباسم با آن لباسم سِت شده يا نه، اين كه نميتواني حشرهاي را به عَمد بكشي حتي اگر گوشه لبت نشسته باشد و تو ناخودآگاه آن را بخوري، يعني همان آزار نرساندن و اين يعني هوشمندي.
* وقتي آن همه زيبايي را ديدي خدا چه معنايي برايت پيدا كرد؟ خدا را در يك كلام خلاصه كن.
اين كه انسان باشيم و اداي آدميت و انسان بودن را درنياوريم كه اگر به آنجا برسيم باور ميكنيم كه اين كار را بلد نيستيم. اگر به آنجا رسيديم و اين انسانيت را ياد گرفتيم و وقتي برگشتيم و اين انسانيت را نگه داشتيم آن وقت است كه ميگويي من به مكه رفتم و حاجي شدم و حَجَم درست بوده است. آنجا كه ميرسي از همه اينها خلاصي و دوست نداري كه اين خلاص بودن را با هيچ چيزي عوض كني. چون ميدونيم كه خدا صداي همه ما را در هر جايي از اين دنيا كه باشيم ميشنود.
* ديگر چه چيزهايي را تجربه كردي، رسيدن به چه چيزهايي برايت ارزشمند شد؟
اين كه دروغ نگويي، حرف بد نزني، غيبت نكني، قانوني كه در مكه وجود دارد اينه كه تو چهار روز حق نداري مسواك بزني اما دهانت بو نميدهد، چون حرف بد نميزني، غيبت نميكني، چون ديگر من آنجا دنبال اين نيستم كه تو را به زمين بزنم و از تو براي خودم يك پله بسازم براي بالا آمدن. همين كه تو از همه چيز خلاصي يعني داري در عين خلاص و رها بودن به چيزهاي بالاتري ميرسي. خدا خيلي دوستت دارد كه راهت داده كه به اين جا برسي، گفتم اعمال حج تمتع بينهايت سخت است اما تو اين سختيها هم دوست داري و خوشت مياد كه امتحانش كني.
* اين طور كه معلومه و با حرارتي كه تو حرف ميزني خيلي دوست داري كه اين سفر باز هم تكرار شود؟
آنجا كه بوديم از خدا پرسيدم تو داري همه ما را ميبيني، صداي همه ما ميشنوي، چطوري ميتوني حاجات همه را بدهي، بين اين همه آدم آيا صداي من را ميشنوي و همان جا هم از خدا خواستم كه اين سفر را باز هم نصيبم كن. درسته كه خيلي سخته اما الآن كه برگشتم دلم براي آن سختيها خيلي تنگ شده و دوست دارم هم حج تمتع و حج عمره را تجربه كنم.
* از تجربه لحظه اول بگو، اولين ملاقاتت با خانه خدا؟
(چند ثانيهاي سكوت و بغض) خيلي خوب بود!!! حالم خوب شد، حالم را دوست داشتم، هر كسي يك حالي دارد، آنجا كه ميرسي ديگر به حالِ ديگران كاري نداري، مهم نيست چه كسي كنارت ايستاده و در قلبش چي ميگذرد، وقتي به داخل بيتالحرام رسيدم، سرم پايين بود نگاهم به بالا نميرسيد، ناخودآگاه زانوهام خم شد، سجده كردم و آن سه آرزويم را از خدا خواستم و با او حرف زدم و از ته دل گريه كردم، نمي دانم گريه نبود با همه وجودم ضجه ميزدم، حسي كه عاشقش بودم بلند شدم و نگاهم به خانه خدا افتاد به آن همه عظمت و شكوه، هيچي نميتوانستم بگويم زبونم قفل شده بود گريه ميكردم اما بيصدا، صورتم خيس از اشك بود اما زبونم بند آمده بود، باور نميكردم منِ سمانه يعني اين قدر لايق شدم كه در چنين جايي باشم و الان جايي ايستادم كه روزي ابراهيم و اسماعيل بودند، كه خديجه قدم گذاشته و نگاهم به خانهاي است كه مولا علي از آن زاده شده، جايي كه محمد نبي آجر آجر را روي هم گذاشته تا اين خانه را بسازد، جايي كه جبرئيل در آنجا بوده و از همه مهمتر در جايي ايستادم و حضور كسي را با چشمم ميبينم كه از رگِ گردن هم به من نزديكتر است و من كي هستم در برابر اين همه شكوه و بزرگي!!
* از حالِ عجيبي كه داشتي بگو، حالِ عجيبي پيدا كردي؟
خيلي زياد. چيزي كه من را لرزاند اين بود كه مردمي را ميديدم كه هر كدام حال خاصي دارند، يكي ضجه ميزند، يكي با خدايش با زبان خودش از ته دل و با صداي بلند حرف ميزد، آن وقت من كي هستم وسط اين همه انسان پاك و بيآلايش.
* اولين چيزي كه به خدا گفتي گلايه نكردي؟
نه اصلا!! من از خدا گلايه نكردم، فقط سپاس ميگفتم، تشكر ميكردم از خدايي كه خواست كه امسال در اين سن و درست در روزي كه به تولدم نزديك ميشد آنجا باشم، به خدا گفتم نميدانم بالاتر از سپاس چيست؟ نميدانم بايد برايت چه كار كنم اما مرسي كه من الآن اينجام. هنوز هم باورم نميشود كه من در آنجا قدم گذاشتم و راه رفتم در مكاني كه اين همه انسان معصوم در آنجا به دنيا آمدند.
* وقتي هواپيما از فرودگاه ايران بلند شد و تو ميدانستي كه چند ساعت ديگر به جايي ميرسي كه نماد وحدانيت است چه حالي داشتي؟
همه وجودم اضطراب بود اين بود كه خوابم يا بيدار، واقعا سمانه به اين سفر دعوت شده يا در رويا به سر ميبرم، وقتي هواپيما از باند فرودگاه بلند شد داشتم دنبال چيزي ميگشتم انگاري قرار بود بروم و گنجي را پيدا كنم، قرار بود سهمي از يك نفر مال من باشد، قرار بود همه منيت آنجا مال من باشد، همه سفر خودم بودم و خودم، حسم عجيب و غريب بود يك اضطراب همراه با خندههاي هيجاني كه تجربهاش بينهايت عالي و خوب بود. نميگويم حسودي اما دلم نميخواست كسي شريك من در اين لحظات خوب باشد. همه چيز را فقط براي خودم ميخواستم و بس.
* در اولين ديدار وقتي چشمت به خانه خدا ميافتد ميتواني سه آرزو كني و خدا هر سه آرزوي تو را بيشك برآورده ميكند، برايم ميگويي كه آن سه آرزو چه بودند؟
در مسير رفت خيلي درگير
اين بودم كه چه چيزي را از خدا بخواهم، ما انسانهاي طمعكاري هستيم، از هر چيزي بهترين و زيادترين را ميخواهيم، آنجا كه رسيديم، وقتي پايم را به صحن خانه گذاشتم و سجده كردم وهايهاي داشتم اشك ميريختم براي سه نفر از ته دلم دعا كردم، براي يكي از دوستان خوبم، براي همه خانوادهام و بعد هم براي همه كساني كه روزي از كنارم رد شدند، اگر نگويي خودستايي، خودم را يادم رفت و آخر همه دعاهايم خودم را دعا كردم، ديگر مَني به نام سمانه وجود نداشت، ديگر به خودم تنها فكر نميكردم، همه كنارم بودند، حالم را دوست داشتم اين گريه از سر شوق را دوست داشتم اما دلم نميخواست كسي را با خبر كنم، دلم نميخواست كسي با من در اين حال عجيب و غريب و در عين حال خوب، عارفانه همراه شود. انگاري فقط من بودم و خدايي كه آنجاست و دارم با همه وجودم صدايش ميكنم.
برچسبها: سمانه پاكدل
سمانه جون برات خوشهالم موفق باشی