برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
همه میگفتند: «حالا دیگر وقتش شده که برای رامونا یک خواهر یا برادر بیاورید.» مامان صورتش سرخ میشد، گردنش را بالا میگرفت و میگفت: «فعلا تصمیم نداریم.» آن موقع، سی سال پیش، این جواب مامان و بابا خیلی شیک و امروزی به نظر میرسید! در و دیوار شهر پر بود از شعارهایی مثل «دو تا بچه کافیه» و «بچه فقط دوتا».