دوشنبه , بهمن ۱۵ ۱۴۰۳

مهمان هفتم

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]

مادرم تهِ سطل قند را خالی کرد در کاسه‌ای بزرگ و با دستِ خاکِ قندی‌اش بینی‌اش را خاراند: «قدرتِ خدا، مُک اندازه‌ کاسه‌مون قند مونده بود».ظرف را برداشتم. سفیدی قند را ازنوک بینی‌اش پاک کردم و گفتم:«امروز فکرنکنم شلوغ شه. قندون کوچیکه هم بس بود.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: کپی کردن مطالب غیر قانونی است