برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
هنوز خنکای بهار کرمانشاه، توی تن اولین روز خرداد سال ۴۲ راه داشت؛ که بتول آفتاب نزده با درد کمر از خواب بیدار شد. آتش را انداخت به سماور، تا سید رضا بیدار شود و راهی ادارهاش کند. اما امروز داستان دیگری داشت، کمرش دیگر توان نگه داشتن بچه تو شکمش را نداشت.