برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
عصر روز ۱۶ شهریور سال ۴۰ بود. گرمای تابستان هنوز جان داشت. محترم، قنداق نوزاد تازه متولد شده را گذاشت وسط اتاق. بچه یک روز توی تب میسوخت. محترم «بِسْمِا… النُّورِ» را خواند. چاقوی دسته عاجی را باز کرد. دور قنداق بچه با چاقو خط کشید. قنبرعلی در چوبی اتاق را باز کرد: «خمیر آماده کردی؟»