Click to rate this post!
[Total: 0 Average: 0]
مادرم تهِ سطل قند را خالی کرد در کاسهای بزرگ و با دستِ خاکِ قندیاش بینیاش را خاراند: «قدرتِ خدا، مُک اندازه کاسهمون قند مونده بود».ظرف را برداشتم. سفیدی قند را ازنوک بینیاش پاک کردم و گفتم:«امروز فکرنکنم شلوغ شه. قندون کوچیکه هم بس بود.»