برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
کودکی در عشیرهای به دنیا آمد. مادرش فاطمه در برف و بوران سال ۳۶ او را که تبدار بود به کمرش بست. به دل دشت پربرف نزدیک رابر زد. فاطمه هر قدم که در برف فرو میرفت، زیر لب میگفت: «یاا…». قاسم که در تب میسوخت، بیحال تکانتکانها را میفهمید. فاطمه روی تختهسنگی نشست و قاسم را به سینه فشرد.