برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
کودکستانم در همان خیابان بود. با کیف قرمز راهراهی که انگار طرحش را از دستمالیزدیهای قدیمی گرفته بودند. هر روز روانهام میکردند به ساختمان آبیرنگی که پر بود از بچههای قدونیمقد. کیف کوچک قرمز راهراه، همه دنیایم بود. کیف میکردم مدام مدادها و دفترچهها را دربیاورم و جایشان را با خوراکیها عوض کنم؛ همه چیز را بیرون بریزم و دوباره از نو بچینم.