برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
هیچ چارهای نداشتم. باید تصمیم میگرفتم و گرفتم.دیدن اشکهای مادرم لهکنندهتر از آن بود که بنشینم و کاری نکنم. وقتی شلوار و کاپشنم را میپوشیدم، شالگردن را دور گردنم میپیچیدم و کلاه پشمی را روی موهایم میکشیدم در عالم شش سالگی، حس قهرمانی را داشتم که میخواهد به جنگ دشمن برود؛ دشمنی که گریه مادرش را درآورده بود.