«غصه» سوگواری بشر است. قصه تنهایی و بیاعتنایی است. تنهایی بیانتهایی که رنجش جمعی هر لحظه فردی را به درون پیلهاش سوق میدهد. بیاعتنایی که ترجیح حیوانی را بر هر انسانی مرجح میکند. غصه، عزاداری بر مرگ نیست، سوگواری بر مردگان است. نمایش نفوس تباهشدهای است که در برزخ نامعلومی درگذرند. هیأت انسان دارند اما حیثیت انسانی نه. گزارش گفتوگویی خلأگونه است. ادای حروفی که مثل برف زیر پای عابران پوک و تهی میشوند. تصویری ساده از وضعیتی بغرنج و سخت شکننده. تکرر مکررات است که نویسنده در تاروپود نوشته، شخصیت و مخاطب میریزد تا متوجه موقعیتی دردناک شویم: «بهزودی یک هفته میشود که پسرش مرده است و او هنوز با هیچکس سیر دربارهاش حرف نزده است…» افتتاحیه داستان بهرسم فیلمنامه آغاز میشود: «هوای گرگومیش غروب» انگار چخوف قصد دارد بگوید: مکان/ غروب/ بیرون؛ پس با یک «تصویر ــ داستان» طرفیم. ریزش تنبلگونه برف غیر از اینکه به آن خاصیتی محرک و جاندار بدهد، در واقع از زمخت بودن محیط و موقعیت نیز خبر میدهد: «دانههای درشت برف آبدار با تنبلی به دور چراغهای خیابان که تازه روشنشان کردهاند، میچرخند و با هم روی بامها و پشت اسبها و شانه و کلاه آدمها…».
بیخود و بیجهت مُرد و رفت!
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]