برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
نصرتخانم آب حوض را بیرون ریخت. صاف وسط حوض ایستاد. آب از سر و رویش میچکید. خنکی روز بیست ودوم اسفند سال ۳۷ هنوز رو به سرمای یزد بود. کمرش بهدرد آمده بود. از حوض بیرون آمد. پیراهن گلدار، خیس خیس بود. سلانهسلانه تا طاقچه کنار حیاط رفت. نفس تو سینهاش گره خورد.